در روابط امروزی اغلب آدم ها نگران تصویری هستند که شما از آنها در ذهنتان ساخته اید...
و گاهی حتی در آن نقش فرو میروند
اما سرانجام یک جا خسته میشوند و خودِ واقعی شان را نشان میدهند و قصد ترک شما را دارند
اما همچنان میخواهند در ذهن شما یک انسان خوب و دوست داشتنی باقی بمانند
میخواهند شما را از دست ندهند!
و شروع میکنند به آوردن بهانه هایی با این مضمون که فلانی من تو را دوست دارم اما توان ماندن در این رابطه را ندارم و نمیتوانم و نمیشود و خلاصه افزودن یک "نون" به ابتدای تمام فعل هایی که شما باور کرده بودید.
اینجاست که باید حواستان جمع باشد،
کسی که بی دلیل قصد رفتن میکند اما میخواهد در ذهن شما باقی بماند یک خودخواهِ تمام عیار است.
و نمیگذارد شما دوست داشتن را دوباره تجربه کنید.
پس با یک لبخند راهش را باز کنید تا برود و ساخته ی ذهنتان از آن فرد را برای همیشه فراموش کنید.
این عاقلانه نیست که آدم، عاشق و وابسته ی کسی باشد که اصلن وجود خارجی ندارد.
علی_سلطانی
خدا نیاورد روزی را که آدمیزاد در اوج تنهایی، یک چیز متفاوت بخواهد..اگر "یک نفرِ" در میان روزها و لحظه های تکراری ، وارد زندگیت شود ، خیلی چیزها را بهم میزند.. آن موقع است که فکر میکنی او، همان آدمیست که تا به حال نبود.. همانی که تفاوت را در زندگی تو ایجاد خواهد کرد..همانی که قرار بود در اوج تنهایی ، دستانش را بگیری و سرتاسر ولیعصر را قدم بزنی .. همانی که باران با او ، رنگ و بوی دیگری دارد ، روزها و شب ها با او یک جور دیگرند و الی اخر.. تو ، سعی میکنی تمام نداشته هایت را در او جستجو کنی، و اتفاقا خیلی هایشان را هم پیدا میکنی.. در صورتی که او ، یک آدم کاملا بی ربطِ ، نسبت به توست.. تو قطعا او را به چالش خواهی کشید ، تا بیشتر حساسیت ها و خصلت هایش را بشناسی.. بعد با خودت میگویی دمِ روزگار گرم..این چقدر وصله ی من است.. چقدر خوب که از میان این همه آدم سهم من شد .. تو هیچگاه کمبود هایِ او را نمیبینی.. نمیفهمی که او ، تنها برای چند روز میتواند دنیایت را متفاوت کند و نه بیشتر.. دائما به خودت دروغ میگویی و هر چیزی که در او کم باشد را، به پای حساسیت های بیش از حد خودت میگذاری.. راستش تلخ است این واقعیت،که آدمیزاد در اوج نیازش به کسی، جبران ناپذیرترین اشتباهات را انجام می دهد .. اشتباهاتی مثل یک وابستگیِ بی منطق ، مثل فوران احساساتی که چون آتشفشانی هولناک ، غیر قابل کنترل است..
تا بوده همین بوده .. آدمیزاد همیشه در طلب عشق، خودش را به زمین و زمان می کوبد .. و خدا نکند که چیزی که عشق نیست را ،بِسان عشق ببیند و عمرش را برای غیر عشق، تباه کند..
اصلا خدا نیاورد روزی را که آدمیزاد در اوج تنهایی، یک چیز متفاوت بخواهد..
گاهی حتی با دلتنگی هایت هم لجبازی می کنی
تمام ثانیه هایت هم که تنگ شوند
هی میگویی: الان است که نگرانم شود
دیگر باید سراغم را بگیرد...
گاهی گوشه ترین جای ممکن قایم می شوی
و در پس ذهنت می گذرد:
دنبالم می گردد
او پیدایم خواهد کرد...
گاهی دلت می خواهد
دلش را به شور بیندازی
و به شوق بیایی از این همه خواستن
از داشتن مهر کسی که نبضهایت را برای آرامش خیالش می شمارد
مبادا تند بزند مبادا بگیرد...
گاهی دلت میخواهد
در شلوغی روزگارش
بیایدتنگ در آغوشت گیرد
نفست که آرام گرفت
بگوید:تمام حواسم با توست!
با تو خوب من...!
کاش بداند...
گاهی این سوی دنیا می نشینی
دست نوازش بر سر اطمینانت می کشی
با بغض و لبخند میگویی:
میداند دلتنگم!
عادل_دانتیسم
ازمجموعه کتاب من دیگر توان خاطره ساختنم نیست
خنده ام میگرد وقتی حرف از عشق میزنید
عشق هایی که دوام آن به ندرت به ۶ ماه میرسد...
عشق هایی که بند میشود به یک شب بخیر و بوسه هایی که بوی شهوت میدهند...
عشق را کجای زندگی جا گذاشتیم؟
چرا نمی شود کسی بیاید پشیمانت نکند از بودنش
رابطه هامان اینگونه شده است که می آید، وابسته ات میکند، دلش را که زدی میرود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند...
مشکل ما این است که نمیخواهیم عاشق شویم،فقط میخواهیم تنها نباشیم...
به اشتباه دل میبندیم و به اشتباه بزرگتر؛ بند دل را پاره میکنیم...
در اصل همه ی ما مقصریم
اشتباه میکنیم در دوست داشتن آدم ها
و مدام این اشتباه را تکرار میکنیم...
راه دادن بعضی ها به زندگیمان اشتباه محض است...
اجازه ورود میدهیم و
تا مدت های طولانی چوب اشتباهمان را میخوریم،
بعضی ها فقط بلدند همه چیز را بهم بریزند و مخل آسایش باشند...
از بودنشان فقط دردسر و اعصاب خوردی اش میماند
و تا سال های طولانی نگرانی اینکه نکند بین خوشی ها بیاید و گند بزند به همه چیز عذابت میدهد...
آدم هارا قبل از اینکه جواب سلامشان را بدهی، خوب بشناس...
بعضی ها بوی نفرت میدهند فقط !